Thursday, December 24, 2009

داستان مديريتي : کوتاه اما پر معنا......!

در زمان هاي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد وبراي اين که عکس العمل مردم راببيند، خودش را در جايي مخفي کرد . بعضي از بازرگانان ونديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته سنگ مي گذشتند ، بسياري هم غرولند مي کردند که اين چه شهري است که نظم ندارد، حاکم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و....با وجود اين هيچ کس تخته سنگ را از وسط بر نميداشت . نزديک غروب ، يک روستايي که پشتش بار ميوه وسبزيجات بود ، نزديک سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت وبا هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناري قرار داد . ناگهان کيسه اي را ديد که زير تخته سنگ قرار داده شده بود . کيسه را باز کرد و داخل آن سکه هاي طلا ويک يادداشت پيدا کرد .پادشاه در آن يادداشت نوشته بود : " هر سد ومانعي مي تواند يک شانس براي تغيير زندگي انسان باشد "

1 comment:

HSE-HSE said...

سلام
مهندس بزرگوار وبلاگ خوبی دارین شما
من وبلاگ شما را به درخواست شما لینک کردم
شما نیز وبلاگ من را با نام HSE-HSE لینک بفرمائید
با تشکر بهوندپور
www.hooban.blogfa.com