Saturday, December 12, 2009

داستان مديريتي :خلاصه زندگی

خلاصه زندگی...
آموخته ام که :همیشه کسی هست که به ما احتیاج دارد.
آموخته ام که : هیچ وقت هیچ وقت قضاوت نکنم
آموخته ام که : انسانهای بزرگ هم اشتباه می کنند.
آموخته ام که : همیشه همیشه بخندم.
آموخته ام که : هرگز نگذارم کسی عصبانیتم را ببیند.
آموخته ام که : به انسانها مانند سکوی پرتاپ نگاه نکنم.
آموخته ام که : هر گاه که ترسیده ام ،شکست خورده ام .
آموخته ام که : غرور انسانها را نشکنم.
آموخته ام که :هرگز وابسته کسی نباشم.
آموخته ام که : زمان زیادی نیاز است تا من به آن شخصی تبدیل شوم که آرزویش را دارم.
آموخته ام که : یا تو رفتارت را کنترل می کنی یا رفتار تو را کنترل می کند.
آموخته ام که :گاهی اوقات از کسانی که انتظار دارم در هنگام شکست مرا یاری کنند،سخت ترین ضربه را خواهم خورد .
آموخته ام که : گاهی اوقات حق دارم عصبانی شوم اما این حق را ندارم که ظالم وستمکار باشم.
آموخته ام که :زندگی را از طبیعت بیاموزم چون بید متواضع چون سرو ،راست قامت چون بلوط مقاوم چون رود روان چون خورشید باسخاوت وچون ابر با کرامت باشم.
آموخته ام که : اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ،خود نیز باید آنرا ارسال کنم.

No comments: