Saturday, May 22, 2010

داستان مديريتي : عرق سازماني

يکي از مديران آمريکايي که مدتي براي بک دوره آموزشي به ژاپن رفته بود ، تعريف کرده است که :که روزي از خياباني که چند ماشين در دوطرف آن پارک شده بود مي گذشتم .رفتار جوانکي نظرم راجلب کرد.
او باجديت وحرارتي خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود. بي اختيار ايستادم. مشاهده فردي که اين چنين در حفظ وتميزي ماشين خود مي کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از تميز کردن ماشين وتنظيم آيينه هاي بغل ، راهش راگرفت و رفت چند متر آن طرفتر ، در ايستگاه اتوبوس ايستاد . رفتار وي گيجم کرد.
به اونزديک شدم وپرسيدم :\" مگر آن ماشيني را که تميز کرديد متعلق به شما نبود ؟
\"نگاهي به من انداخت وبا لبخندي گفت : \" من کارگر کارخانه اي هستم که آن ماشين از توليدات آن است . دلم نمي خواهد اتومبيلي را که ما ساخته ايم کثيف ونامرتب جلوه کند\"

No comments:

Post a Comment